جدول جو
جدول جو

معنی کندی کردن - جستجوی لغت در جدول جو

کندی کردن
(دَ / دِ کَ دَ)
سستی کردن. کاهلی کردن. تنبلی کردن:
کندی مکن بکن چو خردمندان
صفرای جهل را به خرد تسکین.
ناصرخسرو.
ور خاطرم به جایی کندی کند
او را به دست فکرت سوهان کنم.
ناصرخسرو (دیوان ص 304).
بدین مهلت که دادستت مشو از فکر او ایمن
بترس از آتش تیزش مکن در طاعتش کندی.
ناصرخسرو.
دگر ره بانگ زد بر خود به تندی
که با دولت نشاید کرد کندی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
کندی کردن
سستی کردن، کاهلی کردن
تصویری از کندی کردن
تصویر کندی کردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(نَ تَ)
اسیر کردن. گرفتار کردن. بازداشتن:
نترسد که دورانش بندی کند
که با بندیان زورمندی کند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ کَ دَ)
عتاب کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سرکشی. درشتی کردن. خشمگین شدن. غضب کردن. خشونت کردن در رفتار و گفتار:
بدو گفت مادر، که تندی مکن
بر اندازه باید که رانی سخن.
فردوسی.
بدو گفت بشتاب و برکش سپاه
نگه کن که لشکر کجا شد ز راه
به ایشان رسی هیچ تندی مکن
نخستین فرازآر شیرین سخن.
فردوسی.
به زال آنگهی گفت تندی مکن
به اندازه باید که رانی سخن.
فردوسی.
بدو گفت مادر که بشنو سخن
بدین شادمان باش و تندی مکن.
فردوسی.
درم ده سپه را و تندی مکن
چو خوشی بیابی نژندی مکن.
فردوسی.
ز مهر دل شود تیزیش کندی
نیارد کرد با معشوق تندی.
(ویس ورامین).
خوارزمشاه اسب بخواست و به جهد برنشست، اسب تندی کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354).
نکند تندی گردون و وفادار شود
گرچه طبعش بهمه وقتی تندی و جفاست.
مسعودسعد.
چون موسی بازآمد... همه قوم را گوساله پرست و کافر دید، با هارون تندی کرد. (مجمل التواریخ).
گه کند تندی و گه بخشش از آنک
بحر تند است گهربخش هم است.
خاقانی.
ترش بنشین و تندی کن که ما را تلخ ننماید
چه میگویی چنین شیرین که شوری در من افکندی.
سعدی.
هزار تندی و سختی بکن که سهل بود
جفای مثل تو بردن که سابق کرمی.
سعدی.
شیرین بضاعت بر مگس چندانکه تندی می کند
او بادبیزن همچنان در دست و می آید مگس.
سعدی.
، شتاب کردن. عجله کردن:
مرا بازگردان که دوراست راه
نباید که یابد مرا خشم شاه
بدو گفت شنگل که تندی مکن
که با تو هنوز است ما را سخن.
فردوسی.
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن.
فردوسی.
گر ایدونکه تنگ اندرآید سخن
به جنگ آید او هیچ تندی مکن.
فردوسی.
سخنگوی چون برگشاید سخن
بمان تا بگوید تو تندی مکن.
فردوسی.
محمل بدار ای ساربان تندی مکن باکاروان
کز عشق آن سرو روان گوئی روانم می رود.
سعدی.
رجوع به تند و تندی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ گُ کَ دَ)
هر گاه چیزی از کسی به زور و عنف بستانند گویند: کندیلش کردیم. (آنندراج). به قوت گرفتن، قتل کردن و کشتن. (ازآنندراج). کسی را خفه کردن. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس) ، فشار وارد آوردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ خوَرْ / خُرْ دَ)
سست و ناتوان کردن. از کار انداختن:
تا آن جوان تیز و قوی را چو جادوان
این چرخ تیزگرد چنین کرد کند و پیر.
ناصرخسرو.
، تیزی و حدّت چیزی را کاستن. برندگی چیزی را از بین بردن: بدین سبب است که سرکه دندان کند کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
ترشی های چرخ ناشیرین
کند کرده است تیز دندانم.
روحی ولوالجی.
تواضع کن ای دوست با خصم تند
که نرمی کند تیغ برنده کند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کشتی) داوی است از کشتی و آن پای خود را در پای حریف بند کرده زور بر سینه حریف آوردن است: خصم را کنده چو کردی زغمش فارغ ساز، دست را بر شکمش بند و بدورش انداز، (گل کشتی)، کنده بر پای مجرم و متهم و غیره نهادن: مشارالیه بمیانه گرایلی رفته: علی خان را کنده و دو شاخه کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دزدی کردن
تصویر دزدی کردن
گرفتن و بردن مال و پول کسی به زور یا بمکر و فریب سرقت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بطی کردن آهسته کردن، سست کردن، نابرا کردن: تاب تیغ آبدار او ناب ذئاب احداث را کند میکرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکنده کردن
تصویر آکنده کردن
پر کردن ممتلی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندگی کردن
تصویر بندگی کردن
خدمت کردن، اطاعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنثی کردن
تصویر خنثی کردن
بی کنش کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
عصبانی شدن، خشمگین شدن، خشونت به خرج دادن، پرخاش کردن، پرخاشگری کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
لإبطاءٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
Slow
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
ralentir
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
замедлять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
kuchelewesha
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
desacelerar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
verlangsamen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
آہستہ کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
ধীর করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
ชะลอ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
遅くする
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
yavaşlatmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
сповільнювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
放慢
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
להאט
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
늦추다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
memperlambat
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
धीमा करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
spowolnić
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
rallentare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
ralentizar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
vertragen
دیکشنری فارسی به هلندی